♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
دیدن افتادن هر برگ درخت بر روی زمین
مرا به یاد روزهای آشناییمان می اندازد...صدای خشش برگها بر زیر کفشهایم
مرا به یاد چشیدن طعم عشق برای اولین بار،می اندازد
چکیدن قطرات ریز و درشت باران بر روی سر و بدنم مرا به یاد بی معرفتیهایش می اندازد
قدم زدن در زیر برف مرا به یاد خاطرات هرچند کممان می اندازد
سوز سرما مرا به یاد عمق نگاه هایش و واژه های پرمعنایی که از زبانش میشنوم می اندازد
نمیدانم بهار امسال میخواهد مرا به یاد چه چیز بیاندازد
شاید به یاد شیطنت بازیهایش،یا شایدم به یاد بی اهمیتی هایش...شاید مرا به یاد روزهای تنهایی ام بیاندازد ، اصلا شاید تنها مرا به یاد خودش بیاندازد
از بهار سالی که می آید بی خبرم چه برسد به تابستونش ...نمیدانم تابستان چه نقشه هایی برایم کشیده است
شاید باز هم میخواهد یادآور فاصله هایمان شود؟
اما هرچه که هست
آزرده خاطرم از این فصلهای بی رحم لعنتی
*0*0*0*0*0*0*0*
واقعا نمیدانم از کجا شروع کنم! از آن نگاه ها یا از آن لبخندها؟
از آن دست های زیبا با آن ناخن های کشیده یا آن اندام خوش فرم؟
از آن چشمهایی که دوست داری یک تنه خودت را در آنها غرق کنی یا آن موهای کوتاه پسرانه که آن چهره ی ملیحش را که اکثر اوقات لبخندی بر لبهایش است،زیباتر میکند؟
از آن کاپشن مشکی رنگ که فقط به تن او زیباست یا آن کیف کج سفیدش؟
از آن صدای زیبایش یا آن مظلومیت نگاهش؟!از آن...
و کلی از آن های دیگر که هیچ گاه تمام نمیشنوند و تنها و تنها،و فقط و فقط درباره ی او زیبا هستند و نه برای کس دیگر!زیرا او با همه فرق میکند
اشتباه است که میگویند تنها خداوند نا محدود است،من کسی را میشناسم که او هم نا محدود است؛زیبایی هایش،صفت ها و خصوصیاتش،نگاه هایش،لبخند هایش و...،همه و همه ی اینها برای او نامحدود است
زیرا هر چقدر هم که بگویم باز هم تمامی ندارد و اگر صدها سال هم که بشود عمر کنم باز هم هنوز نتوانسته ام زیبای ها،صفت ها،نگاه ها،لبخند ها و... او را بشمارم و برایتان درباره ی هر یک از آنها توضیحی بدهم
هرچند او خودش جواب تمام خوبیهاست
*~*****◄►******~*
من هم روزی شاد بودم،سرحال بودم،شیطون بودم،حتی خندیدن بلد بودم
روزهایی بود که گریه همدم من نبود،سکوت سهم من و تنهایی حق من نبود
روز هایی بود که برای نوشتن لحظه لحظه زندگیم برای نوشتن خاطراتم برای نوشتن خنده هایش برای نوشتن نگاه هایش لحظه شماری می کردم
.روزهایی بود که برای دیدنش پشت پنجره می ایستادم و غافل از زمین و زمان خودم را برای دیدنش آماده میکردم ، روزهایی بود که با چه بهانه های بچه گانه ای به دیدنش می رفتم
اما گذشت آن روزهای خوش ،انگار دنیا چشم دیدن شدیم را نداشت ..انگار...اصلا ولش کنید در یک جمله
(قلبم را شکست)
مراقب باشید شیشه های شکسته دلم پایتان را زخمی نکند.آخر دلم هزار تکه شد و تکه هایش در جای جای این کره خاکی پخش شده است،پس مراقب باشید
هنوز که هنوز است دنبال تکه های دلم می گردم
اما ضرب المثل است که همه چیز دست به دست هم داده اند که از اینی که هست دگرگون ترم سازند.مگر خراب تر از این می شوم ؟چگونه؟
روز های طولانی است که با خودم خلوت کرده ام.نه دیگر گریه امانم می دهد و نه نوشتن خاطرات درمانم می کند ؛ هه گفتم خاطرات ، این روزها دیگر خاطراتی نمانده است که بنویسم .زندگی من در سه بخش خلاصه می شود؛ اشک ،تنهایی،سکوت
حتی خدا نیز صدای شکستن قلبم را شنید ، فریاد هایم را شنید ، هق هق های شبانه ام را شنید و در آخر دعا هایم را شنید ، از خدا خواسته بودم که وابسته ام شود.آری دنیا چرخید و چرخید و چرخید ؛ حالا من پشت دیواری که او از تکه های قلبم ساخت و از آن بالا رفت نشسته ام
حالا او می خواهد راه رفته اش را برگردد.حالا او وابسته ام شده است ؛ حالا ا به انتظارم می نشیند.آنقدر کارهایش واضح است که شک و تردیدی در آن نیست که او دوستم دارد و وابسته ام شده
اکنون برای بازگشتش فرشی از تکه های قلبی شکسته ام پهن کرده ام.فقط به او بگویید :آهسته بیاید شیشه به پایش نرود
*@@*******@@*
دوستان عزیز این متنی که ملاحضه فرمودید و خودم نوشتم و نویسندش خودم بودم.اولین باره که به اشتراک می زارم نوشته هام رو اگه دوست داشتید بگید بیشتر بزارم و نظرتان هم درباره نوشته م بدید
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥